معنی جمع فریضه

حل جدول

جمع فریضه

فرایض


فریضه

وظیفه، تکلیف، واجب

فرهنگ معین

فریضه

واجب، لازم، آن چه که خداوند انجام آن را بر انسان واجب کرده. [خوانش: (فَ ض) [ع. فریضه] (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

فریضه

فرموده خدای از زکاه مال و ستور، و از نماز و روزه را گویند، جمع فرائض

نام های ایرانی

فریضه

دخترانه، عمل واجب، امر واجب

فرهنگ عمید

فریضه

هر‌یک از اعمال دینی که انجام آن‌ها بر فرد واجب شده، واجب،
(اسم) [مجاز] نماز واجب،
امر واجب،

مترادف و متضاد زبان فارسی

فریضه

صلات، نماز، تکلیف، وظیفه، لازم، واجب

لغت نامه دهخدا

فریضه گشتن

فریضه گشتن. [ف َ ض َ / ض ِ گ َ ت َ] (مص مرکب) واجب شدن. فرض شدن. فریضه گردیدن: پس فریضه گشت سالاری محتشم را نامزد کردن. (تاریخ بیهقی). رجوع به فریضه شود.


فریضه گردیدن

فریضه گردیدن. [ف َ ض َ / ض ِ گ َ دی دَ] (مص مرکب) واجب شدن. فرض شدن: بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی).


فریضه کردن

فریضه کردن. [ف َ ض َ / ض ِ ک َ دَ] (مص مرکب) واجب کردن. واجب شمردن: امیر فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی چاشتگاه. (تاریخ بیهقی).


فریضه دیدن

فریضه دیدن. [ف َ ض َ / ض ِ دی دَ] (مص مرکب) واجب دانستن. واجب شمردن: واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان کنم. (تاریخ بیهقی).


طواف فریضه

طواف فریضه. [طَ ف ِ ف َ ض َ / ض ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به طواف و طواف زیارت شود.

عربی به فارسی

جمع

جمع , صیغه جمع , صورت جمع , جمعی

فرهنگ فارسی آزاد

جمع

جَمْع، (جَمَعَ، یَجْمَعُ) گرد آوردن- جمع کردن- اضافه نمودن،

فارسی به عربی

جمع

جمع، حکایه، طفل، مجموع

معادل ابجد

جمع فریضه

1208

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری